هوالمحبوب

ببخشيد! خيلي هم ببخشيد! اصلا قصد ندارم دلتان را بسوزانم و يا خدايي نكرده به شما فخر بفروشم! دست خودم كه نبود. راستش ... آرزويم بود. از صميم قلب. برايش لحظه شماري هم مي‌كردم. اصلا براش مي‌مردم.

من كاره‌اي نبودم كه از من گلگي كنيد. قسمت شد. روزي‌آم بود. هم من، هم آنهاي ديگر. طلبيد و ان‌شاالله شما را هم بطلبد.

بازم ميگويم: «اصلا دلم نمي‌آيد براي‌تان تعريف كنم كه كجا بودم، چي شد؟ چه گفتيم و چه گذشت. ولي حيفم مي‌آيد براي شما نگويم!»

راستش چند ماه پيش از اينها، آن وقت‌هايي كه برنامه باحال «شب آفتابي» برگزار مي‌شد و «فرهنگ‌سراي پايداري» اين لياقت را داشت كه زير دست يك عده جوان مسلمان غيرتي كار كند، و مجله «ياد ماندگار» به همت دل‌سوخته‌هاي جبهه منتشر شود، آقا كه از كارهاي آنها احساس رضايت داشت و خلاصه بگويم، خوشش آمده بود، پيغام دادند كه بياييد!

عجب پيغامي. چه حالي!

خب اگر شما بوديد چيكار مي‌كرديد؟

از آخرين باري كه عاشقانه بر دستانش بوسه زدم، 7 سال مي‌گذشت. دستاني كه به قول مولا علي(ع): «هر كس به من كلمه‌اي آموخت، مرا بنده خود ساخت.» ما كه لياقت نداشتيم بر دستان استاد و معلم بزرگ خودمان امام خميني بوسه بزنيم، پس شكر خدا توانستيم بر دستاني كه در تيرگي‌هاي روزگار و سختي ايام، راه حق را به ما نشان مي‌دهد و ياري‌گر در سختي‌ها و اميد دهنده نااميدي‌هاي‌مان است، بوسه زنيم.

القصه: سرانجام پس از ماه‌ها انتظار سخت، هر شنبه به انتظار تماسي نشستن كه: «بياييد»، سرانجام روز شنبه 30 ارديبهشت ماه، تماس عشق برقرار شد:

«به بچه‌ها بگوييد روز دوشنبه اول خرداد، ساعت 10 و ربع اينجا باشند.»

تعدادي كه پذيرفته شده بودند، با اسامي‌اي كه داده بوديم، نصفه نيمه شده بود. ولي با پي‌گيري و اصرار، شد آن كه بايد مي‌شد.

ساعت 10 صبح روز دوشنبه اول خردادماه، ساختمان فكه، حال و هوايي ديگر داشت. بچه‌ها كه اكثرا مشغول برنامه‌ريزي‌هاي سالگرد آزادي خرمشهر بودند، جمع شدند و راه افتاديم طرف بيت رهبري كه فاصله چنداني با آن نداشتيم.

«احسان محمدحسني» مسئول باصفاي «موسسه عاشورا» كه خدا خيرش دهد، با وجود جواني و جبهه نديدگي‌اش، از خيلي مثل ما پيران جنگ، دل‌سوزانه‌تر و مشتاق‌تر و از همه مهم‌تر سالم و سلامت‌تر و درست‌تر براي اعتلاي فرهنگ جبهه كار مي‌كند.

«مرتضي شادكام» تخريبچي پر دل و جيگر دوران جنگ كه تنها با ديدن «مين» است كه همه هوش و حواس از كله‌اش مي‌پرد وهمه عشقش خنثي كردن مين والمري است و دستي هم بر قلم شعر و خاطره و عشق دارد.

«گلعلي بابايي» بسيجي دوران جنگ، خاطره نگار بعد از جنگ، و سپاهي باصفاي امروز كه متاسفانه چند وقتي است قلب خسته‌اش به هن و هن افتاده كه بايد برايش دعا كنيد.

«ميثم محمدحسني» جوان پرشور و خوش ذوق كه طراحي زيباي خيلي از پوسترها و بخصوص جلد كتاب «كمين جولاي» از انگشتان هنرمند او جاري شده است.

«حسين دلاوري» جوان پير موسسه عاشورا با آن ريش بلند سياهش، نفس من يكي را گرفت تا براي اولين شماره «پپك» كه ادامه دهنده راه «ياد ماندگار» با همان كادر و نويسندگان است، مطلب بگيرد. تا مي‌ديدم شماره او روي تلفن همراهم مي‌افتاد، مي‌ترسيدم گوشي را بردارم. ولي آن‌قدر زنگ زد تا زنگار از مغز خسته من زدود كه چندتايي مطلب بهش بدهم.

«سيدحسن احمدزاده» رزمنده، پدر شهيد و پدر همسر آقا احسان، پيرمرد زنده دلي كه فرهنگ‌سراي پايداري زير نگاه و دقت او بود كه به سلامت راهش را طي مي‌كرد.

«علي‌رضا كوهفر» جوان مودب، خوش برخورد و پي‌گيري كه همه عشقش كيفيت بالاي كارهاي انتشاراتي در زمينه دفاع مقدس است و خيلي از كارهاي انجام شده مديون دقت و مداومت و پي‌گيري‌هاي اوست.

«بهزاد بهزادپور» كه قيافه‌اش همواره مرا به ياد «توبه نصوح» ساخته «محسن مخملباف» مي‌اندازد و اخيرا هم فيلم «خداحافظ رفيق» ش را ساخت و پخش كرد و «شب آفتابي» كه ماه رمضان گذشته در پادگان امام حسن(ع) برگزار شد، از آن دسته گل كه چه عرض كنم، باغ گل‌هايي بود كه او تقديم كرد. كاشكي فيلم آن مراسم فراموش ناشدني را ببينيد.

دقايقي بعد كه به خيابان شهيد كشور دوست رسيديم، تا وسايل را تحويل بدهيم و هماهنگ كنيم، ساعت شد 10 و نيم كه وارد شديم. حاج آقا «خلفي» مثل هميشه با چهره‌اي خندان به استقبال‌مان آمد و داخل اتاق كه شديم، حاج آقا «حقاني» از اين كه كمي دير كرديم گله كرد و گفت كه جاهاي نزديك‌تر به آقا پر شده است. مجبور شديم كمي عقب‌تر ولي درست روبه‌روي جايي كه آقا مي‌نشست، بنشينيم.

سرانجام ساعت 11 عطر صلوات در سالن پيچيد كه نشان از آمدن عشق داشت. از در كه وارد شد، با آن لبخند زيباي هميشگي، با همه سلام وعليك كرد. وقتي نشست، رو به تك تك افراد كرد و حال و احوال پرسيد.

من تعجب كردم كه چرا آقا من را كه ديد، عكس‌العمل خاصي انجام نداد. با خودم گفتم حتما آن‌قدر نيامده‌ام كه فراموشم كرده! كه خيلي بعيد بود.

دقايقي دكترهاي دانشگاه شهيد بهشتي و ديگران صحبت كردند كه ساعت از 11 و نيم گذشت. داشتيم به اذان ظهر نزديك مي‌شديم كه با اشاره دوستان، حاج آقا «موسوي كاشاني» درحالي كه نوشته‌آي در دست داشت، نزد آقا رفت. آقا كاغذ را كه خواند، با تعجب گفتند:

ـ آقاي داودآبادي؟ ايشون كجا هستند؟

كه من با ذوق فراوان بلند شدم و ايستادم تا با ايشان سلام و عليك كنم. ايشان هم بلافاصله با ديدن من، با خنده‌اي دل‌ربا، گفتند:

ـ عجب، چقدر عوض شدين، من شما را نشناختم.

و شروع كردند به سوال از حال و احوال و اين كه كتاب جديد چي دارم. مقداري صحبت كردم و گفتم كه درحال حاضر مديريت «سايت اينترنتي ساجد» متعلق به بنياد حفظ آثار را در دست دارم و همچون گذشته، از هدايت‌ها و نصايح شما بهره‌مند هستم و با دوستان موسسه عاشورا خدمت رسيده‌ايم كه ايشان گفتند:

ـ خب دوستان‌تان را معرفي كنيد و در مورد كارتان هم صحبت كنيد.

كه من گفتم:

ـ اگر اجازه بدين، آقاي احسان محمد حسني كه مدير موسسه عاشورا هستند، دوستان را معرفي كنند.

آقا گفت بفرماييد، ولي احسان هي به پهلوي من مي‌زد كه خودت صحبت كن. سرانجام ميكروفون را به دست احسان دادم و او هم اول در مورد كارها و فعاليت‌هاي‌شان گزارشي داد و سپس يك به يك بچه‌ها را معرفي كرد.

بهزاد پور كه معرفي شد، شروع كرد درباره فيلمش خداحافظ رفيق گفتن، كه آقا فرمودند:

ـ همان كه شهدا با موتور برمي‌گردند؟ آن را ديده‌ام. فيلم قشنگي بود.

بهزادپور گفت:

ـ تلويزيون آن را نشان داده است.

كه آقا گفتند:

ـ نه، من در تلويزيون نديدم. دوستان پرده آوردند اينجا و آن را نمايش دادند.

وقتي آقا شروع به صحبت كردند، اول از كار بچه‌هاي عاشورا ابراز رضايت كردند و راهنمايي‌هايي هم فرمودند و توصيه كردند كه كار بايد هنري باشد مثل همين فيلم آقاي بهزادپور.

با ديدن اين صحنه‌ها، به حال بيچارگان «سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران» كه از بس «دكتر» در آن چپانده‌اند، شده است «ساختمان دكاتره»، تاسف خوردم كه چقدر حقير بودند كه بايد از فيض حضور بزرگواراني كه آن‌گونه غيرتمندانه در «فرهنگ‌سراي پايداري» فعاليت مي‌كردند، محروم شوند. جالب هم اين بود كه باوجودي كه خيلي از فعاليت‌هاي اين بچه‌ها در محل فرهنگ‌سراي پايداري انجام شده بود، ولي چون كار آن فرهنگ‌سرا پايان پذيرفته تلقي مي‌شود، قرار شد دوستان فقط با عنوان موسسه عاشورا و فعالان عرصه فرهنگ دفاع مقدس به ديدار بيايند و نامي از فرهنگ‌سراي پايداري به ميان نيايد. اين را ما نخواستيم، به ما گفتند!

اين دكاتره حقير! عقل‌‌شان قد نمي‌دهد كه: «شرف المكان بالمكين» فكر كردند صندلي رياست و پست و مقام است كه در فرهنگ‌سرا كار توليد مي‌كند. اينها آن‌قدر غرق دنيا و مافيها شده‌اند كه به‌جاي عينك دنيايي، چشمان‌شان آب مرواريد آورده است ولي اين بيچارگان فكر مي‌كنند هر مرواريدي ارزشمند است! فقط اين كه:

«حقتان است اگر بي‌كس و تنها شده‌ايد!»

بگذاريم و بگذريم كه يوم‌الحساب دير نيست.

دقايقي بعد، رفتم جلو تا دونسخه كتاب «دفاع مقدس در اينترنت» را تقديم آقا كنم. اين كتاب و«كمين جولاي82» را كه دادم، دست آقا را گرفتم كه ببوسم. ايشان مثل گذشته، نگاه پدرانه بسيار زيبايي انداخت و از حال و احوال خودم و اين كه چه مي‌كنم، پرسيدند. لال شده بودم. زبانم چسبيده بود ته حلقم. مانده بودم چه بگويم. فقط گفتم كه خوبم و به لطف خدا و هدايت شما به كار مشغولم. و وقتي گفتم: «همسرم هم خيلي به شما سلام رسوند.» ايشان خنديد و گفت: «از قول من هم به ايشان خيلي سلام برسونيد.»

با طنين انداز شدن اذان ظهر، سخنان آقا كه تمام شد و خواستند بروند، همه رفتيم جلو. نتوانستم خودم را نگه دارم. جلو رفتم و به خودم كه جرات دادم تا جلوي ديدگاني كه همواره مرا به ياد مصطفي، سعيد، هاتف، و ... مي‌اندازد و روح آزرده امروزم را به سفري به اعماق عشق و معرفت در روزهاي جبهه مي‌‌برد، بايستم. نگاهم كه در نگاهش گره خورد، انگاري چشمه‌اي فوران كرد و همه عشق را در وجودم سرازير ساخت. لبخند، تبسم و خنده دلنشين، مثل هميشه مرا مدهوش خود گرداند. هر چه دستش را مي‌بوسيدم، سير نمي‌شدم. نمي‌دانستم چه بگويم. فقط گفتم: «آقا، اين چند وقته همه‌اش خواب شما را مي‌ديدم و بدجوري هوايي شده بودم كه به لطف خدا امروز زيارتتان كردم.» و ايشان فقط خنده تحويل داد و گفتند: «خير است ان‌شاالله.»

بهزادپور با همان شكل و شمايل و رفتار هنري خاص خودش، جلوي آقا ايستاد و با لحن هميشگي‌اش گفت:

ـ آقا، جدا از فيلم خداحافظ رفيق خوشتون اومد؟

كه آقا گفتند:

ـ بله. فيلم قشنگ، هنري و زيبايي بود.

اصلا كاري به رهبري و ولايت و ديگر چيزها ندارم. به خدا در آن ديدار، فقط در دل مي‌گفتم: «اي كاش همه آنهايي كه نسبت به ايشان بد روا مي‌دارند، لحظه‌اي با ايشان روبه‌رو شوند و از نزديك اين چشمه جاري عشق و معرفت را درك كنند تا ببينند درباره چه كسي به خطا رفته‌اند و به ناحق حرافي كرده‌اند.

نمي‌دانم دارم چه مي‌نويسم، فقط اين را بگويم كه كاش آنهايي كه هرچه از دهان بي قفل و بست‌شان در مي‌آيد، نسبت به آقا مي‌گويند، قدري منصفانه نگاه كنند و بعد بگويند آن چه را بايد.

نمي‌دانم. اصلا دارم به خطا مي‌روم. آنهايي كه آن قدر محكم حمله مي‌آورند، بدون شك خيلي از من بهتر ايشان را مي‌شناسند و مشكل آنان با «ولي» نيست، بلكه مشكل‌شان با «ولايت» است. وگرنه ـ بدون هرگونه تشبيه اين را مي‌گويم ـ اگر كسي اهل تقوا و سلامت نفس باشد، هيچ‌گاه تفاوتي بين پيامبر(ص) و مولا علي(ع) قائل نمي‌شود كه روزگاري در ركاب علي و به رهبري پيامبر اكرم به جهاد رفته باشد، ولي چندي بعد همان لبه تيز شمشيري را كه بر سر كفر فرو آورده بود، خائنانه و مشركانه، بر سر ياران علي(ع) فرو آورد و به خيال خود راه مولا را سد كند و يا در كربلا فرزند او را سر ببرد. به قول مرحوم «محمدرضا آقاسي»:

با علي در بدر بودن شرط نيست          

اي برادر نهروان در پيش روست

والسلام