شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

لوح

لوح خیلی بی مزه شده است....

                          به نشانه ی اعتراض لینکش را بر داشتم.

مرگ بر سانسور!

  حتما تا به حال سرود "ای به امید کسان خفته " را از تلویزیون و رادیو شنیده اید.حال هوای حماسی اش موجب می شود تا صدا سیما هم در مواقع مناسب از آن استفاده کند.شعرش مال محمد کاظم کاظمی است.اما ظاهرا صدا و سیما حتی در مورد شعرهای ارزشی هم دست از سانسور بر نمی دارد. شعر با این دو بیت آغاز می شود:
ای به امید کسان خفته ز خود یاد آرید          تشنه کامان غنیمت زاُحُد یاد آرید
سر به سر بادیه بازار هیاهو شده است      سنگ گور شهدا سنگ ترازو شده است
  که صدا سیما در راستای احترام به هنر انقلاب اسلامی بیت دوم را حذف کرده است.
پدرم می گفت تا همین چند وقت قبل امتیاز فروش سیگار در ایران در اختیار سازمان تبلیغات اسلامی بوده است. تازگیها از آقای داود آبادی هم شنیدم کارخانه چای نمونه (که چند وقتی شاهد چاپ تبلیغاتش در سوره بودیم) هم متعلق به همین حوزه ی هنری – وابسته به سازمان تبلیغات – است. حالا قضاوت کنید مقصر اصلی در شیوع بد حجابی، ماهواره ها هستند یا همین ارگانها و سازمانهای به اصطلاح انقلابی؟ نظر مرا بخواهید در بوق و کرنا کردن مسئله ی حجاب (به این صورت) در حال حاضر فقط و فقط گول زدن افکار عمومی است. بخصوص قشر مذهبیشان. حالا اجازه بدهید کمی هم از صدا و سیما تعریف کنیم. صندلی داغ جز معدود برنامه های صدا و سیما است که قبولش دارم.چند وقتی هم هست که قسمتی از وقت برنامه را به معرفی کتاب که اکثرا کتابهایی با موضوع دفاع مقدس هستند،اختصاص داده اند. آنجوری که دیشب آقای نجفی، مجری خرمشهری این برنامه می گفت،ظاهرا عده ای از اینکه این برنامه به معرفی اینگونه کتابها می پردازد دل خوشی ندارند.دیشب برادر نجفی در جوابشان گفت: ((تا وقتی نجفی در این برنامه هست معرفی این کتابها هم ادامه دارد.)) آقای نجفی دمت گرم و سرت خوش باد! مرحوم مهرداد اوستا در یکی از شعرهایش می گوید:از درد سخن گفتن از درد شنیدن      با مردم بی درد ندانی که چه دردی ست. راستی تا یادم نرفته است بگویم که آقای داود آبادی در حال نگارش کتابی است با عنوان "من قاتل پسرتان نیستم".لازم به توضیح است بنده نه دوربین دیجیتال دارم،نه موبایل دوربین دار و نه دوربین موبایل دار و نه حتی موبایل بدون دوربین! این روزها فکرم حسابی مشغول است.برای تابستان چند برنامه ی تریپ خفن دارم.کاری که از دستتان بر نمی آید،اما دعا  که می توانید بکنید.

 

حرمت به خویش

 اشاره:متن زیر را از وبلاگ نامه ها و گفته ها که متعلق به آقای علی طهماسبی است،انتخاب کرده ام.مطلبی است بسیار زیبا و تامّل برانگیز.

****

در نگاه من، احترام به خویش، از احترام به خدایان شایسته‌تر است. آن کس که در خلوت و تنهایی خویش، و در پس دیوارها و نقاب ها، کاری کند که از برملا شدنش نزد دیگران شرمگین باشد به معنای آن است که خویشتنِ خویش را حرمت نمی‌گذارد. و بسیاری از ما به این‌گونه نه تنها خویش را بلکه خدای خویش را نیز بی‌حرمت کرده‌ایم.

 

این تناقض حیرت انگیزی است که بسیاری از خدا پرستان این روزگار از یکسو خداوند را حاضر در همه ی عرصه های زندگی خویش می انگارند و از سوی دیگر، از برملا شدن پنهان کاری های خویش در نزد دیگران هراسناکند. حل این تناقض شاید میسر نباشد مگر با این پیش فرض که شاید نگاه خدای این خداپرستان، بی فروغ تر و حقیرتر و ناتوان تر از نگاه جماعت است.

 

اما نکته‌دیگری هم هست که نظریه فوق را از برخی جهات به چالش می گیرد. در جامعه‌ای که میان بود و نمود شکاف افتاده باشد، دروغ و ریا و تظاهر امری محتوم و ناگزیر می شود. راست‌گویی خطر کردنی است که هزار گونه تحقیر و ملامت از پی می‌‌آورد. 

 

 شاید همین باشد که واقعیت‌ها را سرپوش می گذاریم. همین است که ما آدم ها واقعی بودن خودمان را به انکار می‌نشینیم. بعد شقه می‌شویم. شقه شدن یعنی متحد نبودن باخویش، یعنی دو شخصیتی شدن، یعنی همه نیرو و توانمان صرف جدالی بی‌فرجام شدن با خویش و بادیگران.

 

و باز شاید به دلیلِ همین پنهان نگه‌داشتنِ ویژگی‌های انسانی‌مان و سرکوب مدام طبیعت خویش، نمی‌توانیم آن ویژگی‌ها را به راه کمال بکشانیم. این است که بسا عشق‌هامان، و بسا دوست‌داشتن‌هامان از یکسو در حد غریزه‌ای پر شتاب اما نافرهیخته و تربیت ناشده باقی می‌ماند. و از سوی دیگر غوغای خلوص و پاکی و قداست سر می دهیم. این‌گونه عاشقی‌ها را در همه‌جا می‌بینی؟

 

رویاروی خویش ایستادن و خود را نقد کردن، نیز خطر کردن است. شاید از آن جهت که شخصیتِ پنهان ما همچنان تمایل دارد تا به زندگیِ پنهانِ خویش در زیر نقاب‌هایی که ساخته‌ایم ادامه دهد.

      با این همه گمانم برای زنده شدن، آدمی را یکچند خطر کردن می باید. لااقل در نزد خویش.

امیرخانیسم!!!

دست خط رضا امیرخانی که برادرم از او گرفته بود.حدود ۴-۵ ماه پیش در مشهد.

دست خط رضا

 

دو سه هفته پیش که مشهد بودم به طور اتفاقی چشمم به ویترین یک اسباب بازی فروشی افتاد.تفسیر عکس به عهده ی خودتان.

منِ او