اتل متل یه قصه ، یه قصه از سیاست
بهتر بگم براتون ، دعوا سر ریاست
اتل متل فلانی ، کاندیدای جدیده
فلانی واسه ما خون دلا کشیده
اتل متل فلانی خیلی فکر جووناس
اون یکی بچه شیخه خیلی خیلی با خداس
اتل متل فلانی بچه جبهه ، جنگه
به اون یکی رای ندید بی حیا اهل بنگه
این یکی روشن فکره به فکر آزادیه
چقدر سادس فلانی بچه آبادیه
اتل متل یه ملت تو این وسط گیج شدن
صلاحشون کدومه به کی باید رای بدن
از یه نفر پرسیدم بهتر کد و مشونه
با خنده تلخی گفت اون که تو فکر نونه
بچه هامون گرسنن قیمت ها رفته بالا
انتخابات کیلو چند بس کنید تو رو خدا
جوونای لیسانسم هر سه تاشون بیکارن
مدرکشون مهم نیست آخه پارتی ندارن
انتخابات برا چی ؟ مثل عروسک شدیم
به هر طرف می چرخیم مثل یه دلقک شدیم
اگه خدا نباشه کی فکر بچه هامه
انتخاباتو ول کن مهم سفره شامه
وقتی یه شب بچه هات گرسنه سر بذارن
از خجالت آب بشی اما به روت نیارن
خودت رو هم فحش میدی چه برسه به اونها
اینهایی رو که گفتم دردسر نشه آقا
اما به جون بچه ام این یکی رو راست میگم
اگه باور نداری برات قسم میخورم
فقط برای اینکه دشمنامون کنف شن
نگن ملت ایران به زور میرن رای میدن
هم خودم هم بچه هام میریم با هم رای مدیم
موقع تفرقه نیست بایستس هم دل بشیم
مملکتو که مفتی به دست ما ندادن
برای این سرزمین جوونامون خون دادن
خدا روزی رسونه خودش آبرو داره
نون سر سفره رو خودش برام میاره
بذار اونها بفهمن که ما هر چی که هستیم
تکه تکه ی خاک وطن رو می پرستیم
خلاصه توی این جمع یه آدم خوب که هست
به اون یکی رای میدم شاید جای حق نشست
شاعر:دوست خوبم سید حسین دلبری
بهشتی شهید شد و شد یکی
از ایدئو لوگهای جمهوری اسلامی وگرنه تا موقعی که زنده بود بدترین فحشها و تهمتها
را شنید.
آوینی شهید شد و آثارش شد الگوی هنر دینی و گرنه تا قبل از آن یک حزب
اللهی متحجر بیشتر نبود.
صیاد شیرازی شهید شد و بعد از آن کتاب خاطراتش چاپ شد و
پوسترش روی دیوار اتاق بچه حزب اللهیها قرار گرفت.
دکتر مددپور فوت کرد و چه خوب
شد که فوت کرد چون بعد از آن کلی از سایتها مثل شریف نیوز و روزنامه ها مثل قدس چند
تا مصاحبه ی چاپ نشده از مددپور منتشر کردند.
حاج عبد الله والی مرد و چه خوب شد
که مرد و گرنه کسی اصلاٌ بشاگرد را نمی شناخت و آقای خاتمی هم جهت امر خطیر محرومیت
زدایی به بشاگرد سفر نمی کرد .
و اما
نفر بعدی کیست که باید
بمیرد...؟
**************************
**************************
___ خدائیش
خودم تاقبل از شهادت شهید صیاد شیرازی اسمشو نشنیده بودم مثل دکتر مددپور ... مثل
حاج عبدالله والی مثل ...
___ یه مصاحبه بود با برادر خلبان شهید عباس دوران میگفت: عباس رفت عباس دورانهای زنده رو پیدا کنید.
___ بشاگرد به روایت تصویر
___ بشاگرد به روایت رضا امیر خانی
اشاره:
آنچه در ذیل می آید بخش پایانی مقاله ی دوستت دارم ایران از جلد دوم کتاب آینه جادو تالیف سید مرتضی آوینی می باشد که به تحلیل و بررسی فیلم قصه های مجید پرداخته است.
«آنچه بیش از همه مرا شگفتزده و خاضع میکند این است که «قصههای مجید» هویتی ایرانی دارد. از همین خاک برآمده است که ما در آن ریشه دواندهایم و با تمام حضور خویش دوستش میداریم: ایران. اصفهان!...
حتی شنیدن نامش قلبم را مثل گلبرگهای گل محمدی در دست نسیم، میلرزاند. حیاط آجرفرش،طاق ضربی، هشتی، حوض، پاشویه، باغچه، بهار خواب... و لهجهی شیرین اصفهانی که مثل کاشیهای مسجد شیخ لطفالله زیباست. میبینم که با «قصههای مجید» همانهمه انس دارم که با خانهمان، با برادر کوچکترم و با مادربزرگم که همهی وجودم، حتی خاطرات فراموششدهام را در چادر نمازش مییابم، در صندوقخانه و در ته صندوقچهاش که مکمن رازِ ایران زمین است. و در درون بقچهای که بوی تربت کربلا میدهد و مرا نه به گذشتههای دور، که به همهی حضور تاریخیام پیوند میزند. «بیبی» همان پیرزنی است که خانهای به اندازهی یک غربیل داشت، اما به اندازهی یک آسمان آفتابی، مهربان بود؛ همان پیرزنی که چارقدش بوی عید نوروز میداد. «یادت باشه، آقا مجید! مقصد همینجاست.» و این سخن را «محمود آقا» میگوید که شغلش رانندگی است، یعنی شغلی که اقتضای طبیعیاش، شتابزده از مقصدی به مقصدی دیگر رفتن است. چقدر ایرانی است! چقدر شبیه پدر من است که اتومبیلش را در گاراژ میگذارد و صبحها پیاده سر کار میرود تا از بوی کوچهها محروم نماند، کوچههایی که بعد از یکصد و پنجاه سال غربزدگی هنوز از بوی یاسِ درختی و اقاقیا خالی نشدهاند... و من همان مجیدم. و مجید هم «ملک محمد» است و هم «حسن کچل». دلم میخواهد «قصههای مجید» را تنهای تنها تماشا کنم تا ناچار نشوم که جلوی گریهام را بگیرم. دوستت دارم، ایران!»
٩٥- رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و میخوردند. یکی از بچهها که قد کوچکی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما رو هم شفاعت کنید.» بقیه هم میخندیدند. هم به حرف او هم به خوردن بچههای اطلاعات.
٩٦- آماده میشدند توی سنگر بخوابند. یکیشان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی، نمیخواد ما رو دعا کنی. فقط دست و پامونو لگد نکن.» و او جواب داد: «کی من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»
یک نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه کنند، ایشون نماز شب هم آب میکشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.
٩٧- یک سیلی محکم. دستش را گرفت به گونهاش. گفتم: «قلدر شدی. بچههای مدرسه رو میزنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار. اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش کردم. آنهم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.
٩٨- گفتم: «از دوران اسارت خاطرهای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغتر بود.»
٩٩- همه را صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که واکسن نزند. میگفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.
١٠٠- رفته بودیم میدان تیر. هر چه تیر میزدم به هدف نمیخورد. اطرافش هم نمیخورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشکال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به دیوار نمیخورد. خشاب را در آوردم. نامردها تیر مشقی گذاشته بودند. گلوله بدون مرمی. ایستاده بودند و میخندیدند.
١٠١- دیدم نشسته کنار جاده و کتابی میخواند. گفتم: «بچه اینجا چی کار میکنی؟» گفت: «گردانم رو گم کردم.» گفتم: «اون چیه توی دستت؟» نشان داد، کتاب انگلیسی دوم دبیرستان بود. گفتم: «توی این وضعیت جای زبان خوندنه.» گفت:«از بیکاری بهتره.» سوارش کردم رساندمش به گردانش.
١٠٢- فرمانده نمیگذاشت بیاید. میگفت کوچک است. میگفت میترسد و بقیه را لو میدهد. پسر گریه و زاری کرد، بقیه هم پا درمیانی کردند. فرمانده گفت: «من مسؤولیت قبول نمیکنم. یکی مسؤولیتش را قبول کنه.»
***
پسر، فرمانده زخمی را گرفته بود روی دوشش. میگفت: «نترس.» میگفت: «میرسانمت.» میگفت: «گریه زاری نکن، لو میرویم.» میگفت: «من مسؤولم شما را برسانم عقب، چاکرت هم هستم.»
١٠٣- یک موقعیتی را داده بودند به ما دو تا. هر دو آرپیچی داشتیم. او میزد من کمک بودم، من میزدم او کمک بود و یک بار نوبت من بود. حال نداشتم بلند شوم. فهمید، قبضه را آماده کرد، بلند شد، شلیک کرد. نشست. با یک خال هندی روی پیشانیاش.
١٠٤- توی مدرسه صدایش میزدیم «حسین عشقی» یادم نیست چرا. با هم رفتیم جبهه. با هم رفتیم تخریب. یک بار که رفته بودیم برای شناسایی و معبر زدن، رفت روی مین. بدون حسین برگشتم. توی دفترچه خاطراتم نوشتم «حسین عشقی به عشقش رسید.»
١٠٥- وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش که رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم که آمد جبهه، تک تیر انداز شد با یک پا. خمپاره که خورد به سنگرش، آن یکی پایش هم که معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم که آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست کندن.
آشپزخانه را که هواپیماها بمباران کردند، تنش که پر از ترکش شد، رفت عقب درسش را خواند.
منبع اینجا