شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

اتل متل یه قصه ، یه قصه از سیاست

اتل متل یه قصه ، یه قصه از سیاست         
بهتر بگم براتون ، دعوا سر ریاست

اتل متل فلانی ، کاندیدای جدیده                 
فلانی واسه ما خون دلا کشیده

اتل متل فلانی خیلی فکر جووناس                   
اون یکی بچه شیخه خیلی خیلی با خداس

اتل متل فلانی بچه جبهه ، جنگه   
به اون یکی رای ندید بی حیا اهل بنگه

این یکی روشن فکره به فکر آزادیه    
چقدر سادس فلانی بچه آبادیه

اتل متل یه ملت تو این وسط گیج شدن 
صلاحشون کدومه به کی باید رای بدن

از یه نفر پرسیدم بهتر کد و مشونه      
با خنده تلخی گفت اون که تو فکر نونه

بچه هامون گرسنن قیمت ها رفته بالا      
انتخابات کیلو چند بس کنید تو رو خدا

جوونای لیسانسم هر سه تاشون بیکارن  
مدرکشون مهم نیست آخه پارتی ندارن

انتخابات برا چی ؟ مثل عروسک شدیم    
به هر طرف می چرخیم مثل یه دلقک شدیم

اگه خدا نباشه کی فکر بچه هامه         
انتخاباتو ول کن مهم سفره شامه

وقتی یه شب بچه هات گرسنه سر بذارن  
از خجالت آب بشی اما به روت نیارن

خودت رو هم فحش میدی چه برسه به اونها
اینهایی رو که گفتم دردسر نشه آقا

اما به جون بچه ام این یکی رو راست میگم   
اگه باور نداری برات قسم میخورم

فقط برای اینکه دشمنامون کنف شن
نگن ملت ایران به زور میرن رای میدن

هم خودم هم بچه هام میریم با هم رای مدیم 
موقع تفرقه نیست بایستس هم دل بشیم

مملکتو که مفتی به دست ما ندادن
برای این سرزمین جوونامون خون دادن

خدا روزی رسونه خودش آبرو داره  
نون سر سفره رو خودش برام میاره

بذار اونها بفهمن که ما هر چی که هستیم 
تکه تکه ی خاک وطن رو می پرستیم

خلاصه توی این جمع یه آدم خوب که هست
به اون یکی رای میدم شاید جای حق نشست

شاعر:دوست خوبم سید حسین دلبری

نفر بعدی کیست که باید بمیرد...؟

   بهشتی شهید شد و شد یکی از ایدئو لوگهای جمهوری اسلامی وگرنه تا موقعی که زنده بود بدترین فحشها و تهمتها را شنید.
آوینی شهید شد و آثارش شد الگوی هنر دینی و گرنه تا قبل از آن یک حزب اللهی متحجر بیشتر نبود.
صیاد شیرازی شهید شد و بعد از آن کتاب خاطراتش چاپ شد و پوسترش روی دیوار اتاق بچه حزب اللهیها قرار گرفت.
دکتر مددپور فوت کرد و چه خوب شد که فوت کرد چون بعد از آن کلی از سایتها مثل شریف نیوز و روزنامه ها مثل قدس چند تا مصاحبه ی چاپ نشده از مددپور منتشر کردند.
حاج عبد الله والی مرد و چه خوب شد که مرد و گرنه کسی اصلاٌ بشاگرد را نمی شناخت و آقای خاتمی هم جهت امر خطیر محرومیت زدایی به بشاگرد سفر نمی کرد .
و اما
نفر بعدی کیست که باید بمیرد...؟

**************************
**************************
___ خدائیش خودم تاقبل از شهادت شهید صیاد شیرازی اسمشو نشنیده بودم مثل دکتر مددپور ... مثل حاج عبدالله والی مثل ...

___ یه مصاحبه بود با برادر خلبان شهید عباس دوران میگفت: عباس رفت  عباس دورانهای  زنده رو پیدا کنید.

___ بشاگرد به روایت تصویر

___ بشاگرد به روایت رضا امیر خانی

 

دوستت دارم ایران

اشاره:

آنچه در ذیل می آید بخش پایانی مقاله ی دوستت دارم ایران از جلد دوم کتاب آینه جادو تالیف سید مرتضی آوینی می باشد  که به تحلیل و بررسی فیلم قصه های مجید پرداخته است.

«آنچه بیش از همه مرا شگفت‌زده و خاضع می‌کند این است که «قصه‌های مجید» هویتی ایرانی دارد. از همین خاک برآمده است که ما در آن ریشه دوانده‌ایم و با تمام حضور خویش دوستش می‌داریم: ایران. اصفهان!...
 
         میدان امام خمینی -- اصفهان
حتی شنیدن نامش قلبم را مثل گلبرگ‌های گل محمدی در دست نسیم، می‌لرزاند. حیاط آجرفرش،طاق ضربی، هشتی، حوض، پاشویه، باغچه، بهار خواب... و لهجه‌ی شیرین اصفهانی که مثل کاشی‌های مسجد شیخ لطف‌الله زیباست. می‌بینم که با «قصه‌های مجید» همان‌همه انس دارم که با خانه‌مان، با برادر کوچک‌ترم و با مادربزرگم که همه‌ی وجودم، حتی خاطرات فراموش‌شده‌ام را در چادر نمازش می‌یابم، در صندوقخانه و در ته صندوقچه‌اش که مکمن رازِ ایران زمین است. و در درون بقچه‌ای که بوی تربت کربلا می‌دهد و مرا نه به گذشته‌های دور، که به همه‌ی حضور تاریخی‌ام پیوند می‌زند. «بی‌بی» همان پیرزنی است که خانه‌ای به اندازه‌ی یک غربیل داشت، اما به اندازه‌ی یک آسمان آفتابی، مهربان بود؛ همان پیرزنی که چارقدش بوی عید نوروز می‌داد. «یادت باشه، آقا مجید! مقصد همین‌جاست.» و این سخن را «محمود آقا» می‌گوید که شغلش رانندگی است، یعنی شغلی که اقتضای طبیعی‌اش، شتاب‌زده از مقصدی به مقصدی دیگر رفتن است. چقدر ایرانی است! چقدر شبیه پدر من است که اتومبیلش را در گاراژ می‌گذارد و صبح‌ها پیاده سر کار می‌رود تا از بوی کوچه‌ها محروم نماند، کوچه‌هایی که بعد از یکصد و پنجاه سال غرب‌زدگی هنوز از بوی یاسِ درختی و اقاقیا خالی نشده‌اند... و من همان مجیدم. و مجید هم «ملک محمد» است و هم «حسن کچل». دلم می‌خواهد «قصه‌های مجید» را تنهای تنها تماشا کنم تا ناچار نشوم که جلوی گریه‌ام را بگیرم. دوستت دارم، ایران!»

سید مرتضی آوینی

جنایات شهردار تهران فاش شد!

از آنجا که بالاخره یعنی پس از گذشت 8 سال جناب آقای خاتمی متوجه بحران ترافیک در شهر تهران شدند ما هم ذیلا دلایل بد بودن شهردار تهران را به ترتیب چیز می آوریم:
1- مهمترین دلیلی که نشان می دهد دکتر احمدی نژاد، آدم بی خودی است، این است که اوشان مثل شهید رجایی وقتی کنار محافظان خود می ایستد، آدم تعجب می کند که آخر این چه مدیری است که لباس محافظانش از لباس خودش گران تر و با کلاس تر است!
2- در بی تربیت بودن شهردار تهران همین بس که تا به حال به مناسبت روز تولد فرزند یکی از معاونین خود از پول بیت المال برای آن عزیز دردانه پراید، کادو نبرده اند!؟... خسیس بازی تا به کجا؟
3- از جمله دلایلی که ثابت می کند دکتر احمدی نژاد شهردار خوبی نیست این است که به جای این که دو ساعت برای مردم سخنرانی کند، 7 ساعت مثل آدم های بی کار به درد دل های مردم گوش می دهد. کانه هیچ کاری در شهرداری مهم تر از شنیدن حرف شهروندان و حل کردن مشکلات اوشان نیست!
4- دکتر احمدی نژاد برخلاف شهرداران تهران در دو دولت سازندگی و چیزلاحات، نه تنها عرضه تهیه یک خانه اشرافی در مناطق شمالی شهر تهران را ندارند بلکه تا به حال هیچ کس اوشان را در ماشین ضدگلوله ندیده است. وانگهی شهرداری که بلد نباشد پیپ بکشد، حالا هی برای مردم کار کند!
5- در بدذاتی! دکتر احمدی نژاد یکی از دلایل هم این است که اوشان به جای این که مالیات و عوارضی را که از مردم می گیرد به احزاب بدهد، صرف امور نامشروعی مثل وام ازدواج می کند!
6- شهردار تهران، چند صباح بعد از مدیریت در شهر تهران باعث شد که مردم بفهمند شعار اصلاحات را چیزطلبان دادند اما اصول گرایان به آن عمل کردند. سر همین اگر نمایندگان مجلس ششم به جای تحصن، خودشان را هم دار می زدند، باز کک مردم نمی گزید. آیا نباید به خاطر این کارها که همه اش زیر سر احمدی نژاد است به اوشان فحش بی تربیتی داد؟!
7- دلیل هفتم، همچین محکم نیست، بی خیالش می شوم!!
8- احمدی نژاد پایه گذار این بدعت بود که مردم از مدیران به جای شعار، کار مطالبه کنند. آیا همین مسئله جرم کوچکی است و مگر در قرآن نیامده: الفتنه اشد من القتل؟!
9- اخیراً کاشف به عمل آمده که شهردارتهران به جای ادوکلن های 300هزار تومانی، از عطرهای حومه شاه عبدالعظیم استفاده می کند. جنایتی که حتی بیجه هم مرتکب نمی شد!
10- دکتر احمدی نژاد تا ساعت دوازده شب در سرکار خود می ماند. صبح هم ساعت 6 کارش را شروع می کند. شما قضاوت کنید که یک مدیر تا چه حد باید جانی و خیانت کار باشد؟!
11- از دیگر دلایل بد بودن دکتر احمدی نژاد این است که قیافه اش نه شبیه کرباسچی است، نه الویری و نه ملک مدنی. حالا قیافه بخورد توی سرشان، 20 سال است همین کت و شلوار را می پوشد!؟
12- شاید بزرگ ترین جرم شهردارتهران، امیدوار کردن مردم به کارآمد بودن نظام باشد. چرا که نه! جز این است که اوشان نان انقلاب را در حد مختصر، می خورد و با کمال وقاحت حاضر نیست مثل بعضی حضرات برای ضدانقلاب خدمت نماید؟!
13- دکتر احمدی نژاد برخلاف دیگر شهرداران تهران، حاضر نیست سیاست هایی را اتخاذ کند که به گران تر شدن شهر تهران منجر شود؛ این تن بمیرد؛ اوشان بیشتر به حاجی ارزونی ها شباهت ندارد تا شهردارتهران؟!
14- چندی پیش شهردارتهران برای حل مشکل ترافیک علاوه بر احداث اتوبان های جدید و اصلاح برخی اتوبون های قدیمی، خواهان برچیده شدن بساط نمایشگاه بین المللی از محل فعلی شد. این در حالی است که وزرای همین آقای خاتمی با این کار اوشان که گره ترافیک را تا حدی باز می کرد، مخالفت کردند. این گذشت تا اینکه هفته گذشته رئیس جمهور بالاخره متوجه ترافیک تهران شدند. خب این وسط چرا آقای احمدی نژاد باید بی گناه باشد؟! خود همین جرم کوچکی است؟!
15- چندی پیش چیزنامه ها لیست مدیرانی را که از شهرام جزایری، پول هنگفت گرفته بودند، چاپ کردند و چون نام آقای احمدی نژاد در این لیست نبود، معلوم می شود که اوشان اصلاً مدیر نیست!؟
«باجناق آقای چیز»

قصه های مینی مالیستی جنگ ۱

٩٥- رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و می‌خوردند. یکی از بچه‌ها که قد کوچکی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما رو هم شفاعت کنید.» بقیه هم می‌خندیدند. هم به حرف او هم به خوردن بچه‌های اطلاعات.


٩٦- آماده می‌شدند توی سنگر بخوابند. یکی‌شان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی، نمی‌خواد ما رو دعا کنی. فقط دست و پامونو لگد نکن.» و او جواب داد: «کی من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»
یک نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه کنند، ایشون نماز شب هم آب می‌کشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.



٩٧- یک سیلی محکم. دستش را گرفت به گونه‌اش. گفتم: «قلدر شدی. بچه‌های مدرسه رو می‌زنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار. اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش کردم. آن‌هم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.


٩٨- گفتم: «از دوران اسارت خاطره‌ای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغ‌تر بود.»


٩٩- همه را صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که واکسن نزند. می‌گفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.


١٠٠- رفته بودیم میدان تیر. هر چه تیر می‌زدم به هدف نمی‌خورد. اطرافش هم نمی‌خورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشکال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به دیوار نمی‌خورد. خشاب را در آوردم. نامردها تیر مشقی گذاشته بودند. گلوله بدون مرمی. ایستاده بودند و می‌خندیدند.


١٠١- دیدم نشسته کنار جاده و کتابی می‌خواند. گفتم: «بچه این‌جا چی کار می‌کنی؟» گفت: «گردانم رو گم کردم.» گفتم: «اون چیه توی دستت؟» نشان داد، کتاب انگلیسی دوم دبیرستان بود. گفتم: «توی این وضعیت جای زبان خوندنه.» گفت:«از بیکاری بهتره.» سوارش کردم رساندمش به گردانش.


١٠٢- فرمانده نمی‌گذاشت بیاید. می‌گفت کوچک است. می‌گفت می‌ترسد و بقیه را لو می‌دهد. پسر گریه و زاری کرد، بقیه هم پا درمیانی کردند. فرمانده گفت: «من مسؤولیت قبول نمی‌کنم. یکی مسؤولیتش را قبول کنه.»
***
پسر، فرمانده زخمی را گرفته بود روی دوشش. می‌گفت: «نترس.» می‌گفت: «می‌رسانمت.» می‌گفت: «گریه زاری نکن، لو می‌رویم.» می‌گفت: «من مسؤولم شما را برسانم عقب، چاکرت هم هستم.»


١٠٣- یک موقعیتی را داده بودند به ما دو تا. هر دو آرپی‌چی داشتیم. او می‌زد من کمک بودم، من می‌زدم او کمک بود و یک بار نوبت من بود. حال نداشتم بلند شوم. فهمید، قبضه را آماده کرد، بلند شد، شلیک کرد. نشست. با یک خال هندی روی پیشانی‌اش.


١٠٤- توی مدرسه صدایش می‌زدیم «حسین عشقی» یادم نیست چرا. با هم رفتیم جبهه. با هم رفتیم تخریب. یک بار که رفته بودیم برای شناسایی و معبر زدن، رفت روی مین. بدون حسین برگشتم. توی دفترچه خاطراتم نوشتم «حسین عشقی به عشقش رسید.»


١٠٥- وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش که رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم که آمد جبهه، تک تیر انداز شد با یک پا. خمپاره که خورد به سنگرش، آن یکی پایش هم که معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم که آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست کندن.
آشپزخانه را که هواپیماها بمباران کردند، تنش که پر از ترکش شد، رفت عقب درسش را خواند.

منبع اینجا