شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

یادی از یکی از قهرمانان دوران کودکی

دوران کودکی وقتی که آلبوم شخصی پدر را ورق می زدم، صفحه ی اولش با چند عکس خاص شروع می شد. اولینش عکس حضرت امام بود در قنوت، عکس دیگری بود از حضرت "آقا" در بیمارستان بعد از ترور و عیادت شهید رجایی از ایشان و دیگری عکس مشترکی بود از شهید بهشتی، آقای خامنه ای و جناب رفسنجانی. اما خاصترین این عکسها برای من -که آن زمان 7- 8 سال بیشتر سن نداشتم- عکسی بود از شهید سرلشکر جواد فکوری با ریشی تراشیده و عینک دودی و ...(عکس پایین)

صاحبان آن عکسها قهرمانان من در دوران کودکی بودند. انتشار خاطره ی زیر که از زبان برادر شهید فکوری نقل شده است ادای دینی است به یکی از قهرمانان دوران کودکی.

در سال 1359 جلیل یکی از برادرانم که در خارج از کشور به سر می برد، برای اولین سالگرد تولد فرزندم مقداری اسباب بازی و لوازم بچه را در قالب چهار کارتن کوچشهید جواد فکوریک از طریق پست سفارشی به ایران ارسال کرده بود. برای دریافت آن، به گمرک مراجعه کردم. مسئولان گمرک از ترخیص آن امتناع ورزیدند. بنا به دستور و العملی که در آن زمان صادر شده بود، اجناس ارسالی از خارج، حد و مرز معینی داشت. و اضافه بر آن میزان برگشت داده می شد.

هر چه به مسئولان گمرک  اسرار کردم،موافقت نکردند و گفتند ما اجازه چنین کاری را نداریم.  همان طور که سرگرم مشاجره با مسئولان گمرک بودم یکی از آن ها متوجه نام خانوادگی ام شد و پرسید:شما با سرهنگ فکوری نسبتی دارید؟ گفتم: برادر ایشان هستم. گفت، به دفترجناب سرهنگ زنگ بزن و موضوع را به ایشان بگو. اگر ایشان یک کلام با مسئولان ترخیص گمرک صحبت کند،کار تمام است.

با قیافه حق به جانبی رفتم و از تلفن عمومی در همان گمرک به دفتر کار برادرم جواد زنگ زدم. رئیس دفتر ایشان گوشی را برداشت. گفتم: من برادر جناب سرهنگ فکوری هستم، می خواستم با ایشان صحبت کنم. رئیس دفترشان تلفن من را به جواد ارتباط داد. جواد گفت: چه کار داری؟ گفتم چنین مسئله ای است ممکن است شما به رئیس گمرک زنگ بزنید و از ایشان بخواهید اجناس را به من تحویل بدهند؟ جواد با عصبانیتی که هر گز در طول زندگی از او به یاد ندارم گفت: من فرمانده نشده ام که برای تو کهنه و پودر بچه از گمرک رد کنم. خجالت نمی کشی در این موقعیت به من زنگ می زنی؟! و سپس گوشی را قطع کرد. حال غریبی به من دست داد. با عرض شرمندگی به مسئول ترخیص کالا گفتم: برادرم جلسه داشتند و دسترسی به ایشان ممکن نبود. من تسلیم قانون هستم، هرگونه که صلاح می دانید عمل کنید.

منبع: کتاب چشمی در آسمان


پی نوشت:

*کلاس اول که بودم مثل همه ی پسربچه های آن زمان آرزویم این بود که خلبان بشوم. کمی که بزرگتر شدم و روشنفکرتر! با خودم گفتم دکتری هم بد شغلی نیست. هم در آمدش خوب است هم خدمت به جامعه است. باز هم کمی که بزگتر شدیم و آرمانگراتر معلمی را انتخاب کردم. اما به قول پدربزرگ "ای روزگار ناموافق!"

*بین خودمان باشد (گوش شیطان کر)سعی می کنم از این به بعد منظم تر بروز کنم(حداکثر هر ده روز یکبار)