شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

خاطرات سربازی/ انتخابات در پادگان بخش اول

این چند خط زیر بخشی است از خاطرات دوران سربازی اینجانب یعنی خودم! که به  پیشنهاد و زور  همشهری و برادر بزرگوارم جناب استاد سربدار نگاشته شده است. البته آنهایی که ما را می شناسند می دانند که شخص بنده به هیچ وجه زیر بار زور نمی روم مگر اینکه زور خیلی پرزور باشد؛ که ایندفعه بود.


1- افتخار این را داشتیم که دوران خدمت را در یکی از یگانهای نیروی زمینی ارتش سپری کنیم.

2- معمولا خاطرات سربازی را از اول می نویسند ولی چون ما متفاوتیم(مرده شور این تفاوتمان را ببرد) از وسط می نویسیم.

3- خاطرات این دفعه مربوط می شود به انتخابات در پادگان که به مرور زمان کامل می شود.


* تلویزیون که جدول پخش مناظرات رو نشون داد. با خودم گفتم باید بیخیال مناظره ها بشم چون ساعت 9 خاموشی می زدند و ما نمی تونستیم مناظره ها رو ببینیم. خلاصه خیلی حیف شد.

* یکی دو روز قبل از شروع مناظرات بود که یک شب توی مسجد توپخانه گفتند طبق دستور عقیدتی سیاسی لشکر سربازها با هماهنگی افسر نگهبان می تونند مناظره ها رو نگاه کنند.

* نزدیکای ظهر بود که رفتم لوحه نگهبانی رو نگاه کنم ببینم نگهبان کجام و چه پاسی. لوحه دست یکی از سرباز جدیدا بود. داشت لوحه رو می برد رکن دوم. لوحه رو که نگاه کردم دیدم بخشکی شانس گذاشتنم نگهبان پاس 3 (ساعت 10 تا 12) یعنی عدل وقت مناظره نگهبان بودم. لوحه رو از دستش قاپیدم و به دو رفتم دفتر آتشبار(به گروهانهای توپخانه آتشبار می گن). کلی منت منشی رو کشیدم تا پاسم رو عوض کرد و گذاشت پاس 1.

* اون شب گروهبان نگهبان خواجوی بود. با اینکه پایه خدمتیش خیلی از من بالاتر بود اما کلا زیاد بهم حال می داد. قبل خاموشی بهش گفتم که ساعت ده و نیم مناظرس و سپردم بهش که یادش نره منو بیدار کنه. اونم گفت: بگیر بخواب، خیالت تخت.
* خواجوی اومده بود بالا سرم و تکونم می داد گفت: پاشو اشرفی، پاشو. خواب آلود بودم هنوز. تویه روشن تاریکی آسایشگاه یه نگاه به ساعت کردم دیدم ای بابا ساعت 10:45 هست و یک ربعی از مناظره گذشته. رفتم بالای میز تا تلویزیون رو روشن کنم. یوسفی (که هم دوره ی خواجوی بود) همون موقع از دستشویی میومد. گفت: هِی اشرفی چکار می کنی؟ گفتم :مناظره داره بابا. گفت: کی با کی؟ گفتم احمدی نژاد و موسوی. یوسفی که داشت یواش یواش می رفت رو تختش که دوباره بخوابه گفت: بگیر بخواب ...خواهر دوتاشون.
بعدش به سرش زد که بیاد تلویزیون رو خاموش کنه. که خواجوی رو واسطه کردم که بذاره تلویزیون روشن باشه.
یوسفی که راضی شد. چند تا از بچه های دیگه شروع کردن به غرغر(البته حق هم داشتن) که خواجوی خیلی منطقی گفت: همه خفه! و در نتیجه همه کفه مرگشون رو گذاشتن.

* همه خوابیده بودند. من بیدار بودم و خواجوی و یوسفی که بدخواب شده بود و مدام زیر لب منو لعن و نفرین می کرد. مناظره داشت با حالت عادی پیش می رفت. تا اونجایی که احمدی نژاد زد به تیر و طایفه رفسنجانی. یوسفی گفت: دمش  گرم ...اهر موسوی رو دادی دستش!

خواجوی که رفته بود طبقه دوم یکی از تختا نشسته بود پرید پایین و گفت: ایول! این احمدی نژاد از همشون آتو داره.
* یوسفی دوباره خواب زد به کلشو گفت دیگه من خیلی خوابم میاد. خواجوی هم رفته بود از نگهبانا سر بزنه. کسی نبود از من دفاع کنه. پاشد تلویزیون رو خاموش کرد و ما تو کف یه ربع آخر مناظره موندیم.