شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

شهید مثل یک نمره بیست

یاداشتهای یک جوان کتابفروش

للحق،بخشهایی از فصل دوم رمان بی وتنِ رضا امیرخانی

این فصل،فصل پنج است.می پرسی چرا؟روشن است.قرار بود داخلِ مملکتی شویم که هر دو آدم باحال و باصفایی که به هم می رسند،به جای سلام و احوال پرسی،فریاد بکشند:«گیو می اِ فایو!»و شرغ کفِ دست ها شان را به هم بکوبند.«گیو می اِ فایو!» یعنی یک پنج به من بده! گور بابای ترجمه(ترجمه را وِلش!) یعنی بزن قدش!یعنی پنجه ات را بکوب تو پنجه ام.یعنی دستت را به من بده،دست های تو با من آشنا است...شرغ!!

 

و البته دروغ نگویم،همین جوری هم بود.وارد جی.اف.کی. که شدم تا ویزا را تایید کردند،دختری ترگل ورگل با لباس سرمه ای افسری جلو آمد و از من پرسید :که آیا ایرانی هستم؟ و من سر تکان دادم.خندید و گفت«گیو می اِ فایو، مَن!» عشق کرده بودم.اصلا انتظار چنین استقبال گرمی را نداشتم.زمین تا آسمان تفاوت می کرد با آنچه که در مورد آمریکا توی کلّه ی ما فرو کرده بودند.ته دلم قیلی ویلی می رفت که بعد بیست ساعت پرواز ،شرغ بکوبم کف دست ام را به کف دستش.اما ای کاش،کاش که این پلیس زن نبود تا راحت و بدون ترس از شرع و شاروع و مشروع،شرغ می کوبیدم دست ام را به دست اش.صدایی مدرن از درون ام بر می خیزد که کناس از ترشح نپرهیزد،دست بده و صدایی سنتی جواب اش را می دهد که شات آپ(خفه شو!)،دست ندهی ها!دخترکِ پلیس انگار از گاو گیجه درونی من مطلع باشد، لب خند می زند و دوباره می گوید:« گیو می اِ فایو، پلیز!» همانجور که «پلیزش» را می کشد،مچ دست من را می گیرد و کف دست ام را می کوبد توی یک استامپِ پر از جوهر مشکی.شرغ.بعد از من میخواهد که دست ام را روی کاغذی با سر برگ اف.بی.آی فشار دهم و بچرخانم.به من می گوید که فینگر پرینت یا همان انگشت نگاری برای ایرانی ها و تبعه های(اتباع) چند کشور دیگر (تروریست) که مشکوک به فعالیتهای تروریستی هستند،لازم الاجرا است.

توی دست شویی با محلول پاک کننده ی داو که دخترکِ پلیس به من داده است،به سختی با کف دست ام ور می روم.شیشه ی اول تمام می شود.شیشه دوم محلول را خودم از روی رف بر می دارم.وقتی می روم سراغ شیشه ی دوم ،پسر و دختری ژاپنی از پشتِ پنجره ی اتاقِ پلیس از من عکس می اندازند.از این توریست های لگوریِ چشم بادامی که یکی یک دوربین یاشیکا گِلِ گردنشان آویزان می کنند و یک دیگر را تاشیکا ماشیکا صدا می زنند. می خواهم چیزی بارشان کنم،اما خودم را آرام می کنم.این صحنه ها به هر حال ثبت می شوند، چه بخواهم چه نخواهم... آن قدر دست ام را می مالم که به گمان ام پوست پوست می شود.شیشه ی دومی هم تمام می شود،می روم سراغ رف و شیشه ی سومی.

دخترکِ پلیس دستم را می گیرد و کفِ دست ام را نگاه می کند.سرش را به چپ و راست تکان می دهد و حالی ام می کند که دست ام پاک شده است.نگاه می کنم.اما من هنوز رنگ سیاهی را که به کفِ دست ام مالیده اند،می بینم.همیشه می بینم.نمی دیدم اما خواهم دید.رنگی که هیچ وقت پاک نخواهد شد.از این پس هر کس به من بگوید:«گیو می اِ فایو!» دست ام را جلو نخواهم برد.می ترسم رنگِ سیاهِ کف دست ام ، دست اش را کثیف کند... خیلی شعاری شد! خیلی شعاری شد... عمو! انگار حواس ات نیست.تو آمده ای این جا که یک عمر زنده گی کنی، نیامده ای که فحش بدهی و بیانیه صادر کنی.آرمیتا بیرون منتظرِ تو است،ایرانی بازی در نیاور...

حالا برایم خیلی عجیب نیست که دخترکِ پلیس پس از تمام شدنِ کارِ انگشت نگاری،پنهانی پشتِ سرم بیاید و پشتِ گیتِ ورودی به هم کارانش اشاره کند که مرا با دقت بگردند.هر چه باشد،ما با هم دستِ (یا علی) داده بودیم...

 

***********

***********

آخر بچه ی کربلای پنچ را چه به فیفت اَوِنیو؟(خیابان پنجم)خدایا!من ارمیا معمر،جمعیِ گردانِ 24 لشگر10 سید الشهدا،توی خیابانِ پنجم نیویورک چه کار می کنم؟ وسطِ کربلای پنج و میان آن همه دود و دم هیچ کس فکرش حتا به خیابانِ پل پنجمِ اهواز هم نمی رسید چه رسد به خیابانِ پنجمِ نیویورک.

 

سهراب... سهراب... سهراب دست از سرم بر نمی داری.توی سرم تلنگر می زند که:«نه عمو! زیادی پرت و پلا می گویی.من یکی خودم اگر تو فکر خیابان نبودم،مثلِ آدم حسابی شهید می شدم...» خنده ام می گیرد.سهراب!حالا یادم آمد توی کربلای پنج یک جا بلند شدی برای زدن آر.پی.جی.،گذاشتی اش روی شانه و جلو رفتی.پشت کانال های پرورش ماهی بودیم.نرسیده به نهرِ جاسم.نمی دانم کپ کرده بودی یا گیج شده بودی.ایستاده بودی.اما نمی زدی.تی- هفتاد و دوی لامذهب هم ایستاده بود،اما نمی زد.

تو همیشه فریاد می کشیدی «یا علی» و شلیک می کردی، اما مصطفا زیر لب می خواند«و ما رَمیت و لکنَّ الله رمی» یک بار که خواستی ادای مصطفا را در بیاوری،گاف دادی و زدی توی اوت!زدی به کاهدان!نمی دانم یادت می آید یا نه.بیعد رو کردی به مصطفا و خندیدی که:«دیدی!خداتان اشتباه زد.» و من و مصطفا چه قدر می خندیدیم.به همین کفرگویی های تو.بی خیالِ تانک تی-هفتاد و دویی که هر لحظه نزدیک تر می شد... اما این بار کپ کرده بودی،سهراب.نمی زدی.فریاد زدم «یا علی» بل که به خودت بیایی و کار را تمام کنی.برجکِ تانک آرام آرام، با صدای غیژ غیژی اش برگشت به سمتِ تو.لوله ی تانک مستقیم سینه ی تو را نشانه گرفته بود.یک آن همه ی کربلای پنج را سکوت گرفت.مطمئن بودم که کارت تمام است.میخ ایستاده بودی.یک هو از جا در رفتم.رست خودم نبود.کانه اسفند روی اگزوز نفربر- که برای سلامتیِ ما اُلَغا قبل عملیات دود کرده بودی-پرت شدم هوا و کلاش را مسلح کردم.می خواستم شلیک کنم،اما زمان هم کپ کرده بود و همین جوری ایستاده بود.به قول خودت کانه«خوب،بد،زشت.»صحنه ی پایانی دوئل بود،من هم حکماً زشت!بخت یارمان بود که قصه «هپی اِند» شد و تو شلیک کردی...

 

سهراب،بچه ی کربلای پنج را چه به خیابانِ پنجمِ نیویورک... اما نه تو  بعدها به من گفتی که چرا کپ کرده بودی.گفتی:«یک آن گیجاویج شدم.رفتم تو محل خودمان.کنارِ سقاخانه امام زاده یحیا که ارمنی ها از میدان ِ حسن آباد می آمدند دورش و شمع نذر می کردند.خانه ی ما تهِ کوچه سقاباشی.یک کوچه ی تنگ که آدم هیکل داری مثلِ حاجی ات مجبور بود کج کج توش راه برود.از آن کوچه های آشتی کنان که اگر صدام و حاج همت از دو طرف اش وارد می شدند،سرِ خرّمشهر، قطعنامه امضا می شد.

کوچه ما کوچه نبود که لامذهب سوراخ تنگی بود که به زور کاشیِ سقاباشی را سرش چسبانده بودند.اصل اش اسم می خواست چه کار؟جانِ ارمیا کپ نکرده بودم.فقط رفته بودم تو فکرِ این که گلوله ی مستقیم تی-هفتاد و دو بخورد به مشک ام،خیلی افت دارد که اسمِ این کوچه ی باریک را به نام حاجی ات کنند.شهید سهراب تهرانچی.

کسرِلاتی داشت.حالا من هیچ، بچه محل ها هم هیچ،جلوِ بچه های سنگلج و عولادجان افت داشت.با خودم داشتم فکر می کردم که اقلِ کم باید بیست متری پشت گذرِ قلی را به اسمم کنند...

دو به شک بودم که کجا را به اسمِ من می کنند،و گرنه من و کپ کردن؟دمِ شما گرم!»

 

راست می گفتی سهراب. تو اهل کپ کردن نبودی.حالا می فهمم که. « دِ نمی فهمی که هر چیز پرت و پلایی حکمت دارد.چه رسد به شهید شدن که آخر حکمت است.همین جوری الکی که نمی شود یک تیر به مشکت بخورد و هلپ بیافتی بغلِ حوریِ گوگوری مگوری.باید یاد میگرفتم که به عشقِ اسمِ ماندگار، روی خیابانِ بیست متری و گنده لاتی جلوِ بچه محل ها نمی شود ریقِ رحمت را تک هورت سر کشید... البته اسمِ آقا سهراب صلوات داردها!»

اللهم صل علی... راستی نالوطی تو این ها را کی برای من تعریف کردی؟بگذریم.حالا می فهمم که بچه ی کربلای پنج چه دخلی به خیابانِ پنجم دارد.هر کاری در عالم حکمتی دارد.خاصه مردن و چه جور مردن که آخرِ حکمت است.

معرفی کتاب ( داستان سیستان)

* با علی از زنجیر فاصله گرفتیم و رفتیم جلوتر.کاروان اتومبیل های حامل ره بر به سمت استادیوم در حرکت بود.نکته ی با مزه این بود که اول کسانی که به داخل خیابان پریده بودند و دنبال ماشین می دویدند،همان بچه های نیروی انتظامی و سپاه استان بودند!از صبح ساعت شش آنجا ایستاده بودند و به هیچ کسی اجازه ی رد شدن از مسیر را نمی دادند،که مشکل امنیتی ایجاد نشود،حتا به آن جان باز ویلچری.همه ی این سخت گیری ها برای همان لحظه ای بود که قرار بود اتومبیل ره بر رد شود.آن وقت درست در همان لحظه که از صبح برایش تمرین کرده بودند،خودشان زودتر از همه زنجیر انسانی را رها کرده بودند و دنبال ماشین ره بر می دویدند! مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!

 *  ره بر کماکان مشغول صحبت بود که دیدم از میان کسانی که جلو نشسته بودند،یکی بلند شد و جلو آمد.کت و شلواری معمولی و تسبیحی در دست،نمی شناختمش ،اما او طوری تا می کرد که انگار مرا می شناسد. هم سن و سال من بود. سی را پر کرده بود. کرمی معرفی کرد، پسر ره بر،آقا مسعود! روبوسی کردیم به ما خوش آمد گفت و با علی هم آشنا شد.مشغول صحبت بودیم و از نا هم آهنگی گله می کردیم که تسبیحش پاره شد و دانه های تسبیح به زمین ریخت .در احوال پرسی-نمی دانم شاید برای امتحان – خیلی با او گرم نگرفتم و حتا با بدجنسی کمی هم سرد و مغرور تا کردم.دانه های تسبیح که به زمین ریخت،نا خودآگاه روی زمین نشستم و شروع کردم به جمع کردن دانه ها .دست من را گرفت و گفت: راضی نیستم.شما زحمت نکشید..

 * صحبتها تمام شد و  عبد الحسینی پیدا نشد که نشد.. با پسر ره بر خداحافظی کردیم و از استادیوم خارج شدیم و راه افتادیم به سمت هتل.

به علی گفتم،مثل زمانی است که از استادیوم فوتبال بیرون می آییم.خیلی شلوغ است.علی خندید.(( الان هم از استادیوم فوتبال بیرون آمده ایم دیگر...)) من بارها به تماشای مسابقه ی فوتبال رفته ام.بارها مردم را دیده ام که چه گونه هم را هل میدهند و چه هیجانی دارند.بارها مردم را دیده ام که چه گونه از اجتماعات سیاسی بیرون می آیند. اما اینجا فرق می کرد. خود مردم فاصله ی میان زن و مرد را رعایت می کردند. خود مردم کمک می کردند تا مصدومان را به آمبولانس ها برسانند. پسر و دختر  آرام و عادی کنار هم راه می رفتند... خیلی آرام.بدون هیجان .اولین بار بود که از چنین استادیومی بیرون می آمدم...

 *  فقط بخت یارمان است و با این مینی بوس زودتر از ره بر به گل زار شهدا رسیده ایم. با یک نگاه می فهمم که برنامه از قبل مشخص نبوده یکی دارد ریسه ی چراغ می بندد. آن یکی نواری از پرچم های ایران را. لایه خاک روی زمین را – که در زاهدان چیزی عادی است – با جارو می روبد.یکی دیگر با شلنگ آب به جان پله ها افتاده است. معلوم است که آن ها هم مثل ما چند دقیقه ای بیشتر نیست که از آمدن ره بر مطلع شده باشند .همه مشغول اند. مقایسه کنید با جاده آسفالت کردن و کارخانه راه انداختن قبل از ورود بعضی مسوولان رده پائین تر! هر کسی مشغول کاری است .به جز پیر مردی که نشسته است بر سر قبری  وفتحه می خواند.تامحافظ ها سراغش بیایند، کنارش میروم و به سنگ قبر نگاه می کنم . هنوز چیزی نپرسیده ام که خودش شروع می کند :

_ از صبح منتظر بودم.ببین، این کارت بنیاد شهید است، دیدار هم نیامدم.مطمئن بودم آقا می آید گل زار ، سر قبر پسرم. خودش به من گفت...

می گویم کی به شما گفت؟آقا؟! سرش را به علامت منفی بالا می اندازد و به سنگ اشاره می کند .

_ خودش گفت. دیشب به خوابم آمده بود...

چیزی نمی گویم.فاتحه می خوانم برای آن هایی که از ما زنده تر هستند.بسیار زنده تر...  حفاظت، برنامه ها را از چه کسی پنهان می کند؟

*  یک جنگ تمام عیار !مردم می خواهند آقا را از دست مردم نجات بدهند انگار، و تیم حفاظت هم آقا را از دست مردم! سر تیم که با آقا از راه رسیده است، رفته است صف اول و سعی می کندبه زور مردم را عقب براند.درهمین حین یک هو می بینیم که سیم خاردارهای بالای دیوار کنده می شوند و یک دسته از مردم از بالای دیوار پایین می پرند. سر تیم بر می گردد به سمت یکی از اتومبیل های کاروان. روابط حسنه ی من با او باعث شده است که فقط رفتار او را ببینم .خدای بزرگ ... چه می بینم. کتش را در می آورد و اسلحه را از غلاف بیرون می کشد...

نه...

اتفاقی نمی افتد، اسلحه را به دست یکی دیگر از بچه های تیم حفاظت که در اتو مبیل نشسته است می دهد و می دود سمت مردم.بعد تر می فهمم که نگران گم شدن اسلحه بوده است، البته او با آن اخلاق حسنه نگران چیزهای دیگر هم باید می شد! نکته ی دیگر این است که مردم این ملک نیز ، تنها آدمیان این علان اند که اصالتاٌ از اسلحه نمی ترسند!مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!

   آنچه خواندید قسمتهایی بود از کتاب داستان سیستان نوشته ی رضا امیر خانی

 لینک مربوطه:

رضا امیرخانی

امتحان میکرب شناسی و داستان سیستان

مراکز فروش :

مشهد- چهار راه شهدا – ضلع شمالی باغ نادری(ک شهید خوراکچیان) مجتمع گنجینه کتاب – طبقه منفی یک         تلفن 2238613-05۱1                        همراه:09155147204

  تهران:
دفتر و نمایش‌گاهِ دائمیِ قدیانی: خیابانِ انقلاب، روبه‌روی دانشگاه، خیابان فخر رازی، خیابان شهدای ژاندارمری(غربی)، شماره‌ی ٢٠٠، تلفن: ٦٤٠٤٤١٠
 کتاب‌سرای نیک: خیابانِ انقلاب، مقابلِ دانشگاهِ تهران، شماره‌ی ١٤٢٤، تلفن: ٦٤٨٠٨٧١
 فروشگاهِ دلستان: خیابانِ انقلاب، خیابان ١٦ آذر، خیابان ‌ادوارد براون، تلفن: ٦٤٠٠٣٩٣
فروشگاهِ سوره‌ی مهر: تقاطعِ خیابانِ حافظ و سمیه

در غربِ تهران:
 شهرکتابِ نور: میدانِ نور

در شمالِ تهران:
شهرِ کتابِ نیاوران: خیابانِ شهید باهنر، تقاطعِ کامرانیه
همچنین امکان خرید اینترنتی این کتاب از طریق سایت
سخن فراهم است.